روایت است از انس ابن مالک که روزی حضرت رسالت پناه در مسجد نشسته بودند.
ناگاه مردی از عرب وارد شد و بر آن حضرت سلام کرد حضرت جوابش دادند و فرمود از کجا میایی؟
عرض کرد: از راه دور می آ یم و سوال چندی از شما دارم وجواب آن را از شما میخواهم.
حضرت فرمود: بپرس تا جواب بشنوی
عرض کرد میخواهم داناترین مردم باشم ------------------------------ فرمود از خدا بترس
عرض کرد میخواهم از خاصان درگاه حق باشم ------------------------ فرمود شب و روز قر آن بخوان
عرض کرد میخواهم همیشه دل من روشن باشد ----------------------- فرمود مرگ را فراموش مکن
عرض کرد میخواهم همیشه در رحمت حق باشم ----------------------- فرمود با خلق خدا نیکی کن
عرض کرد میخواهم از دشمن به من آفتی نرسد ---------------------- فرمود توکل به خدا کن
عرض کرد میخواهم در چشم مردم خوار نباشم ------------------------ فرمود پرهیزکار باش
عرض کرد میخواهم عمر من طولانی باشد ---------------------------- فرمود صله رحم کن
عرض کرد میخواهم روزی من وسیع گردد ---------------------------- فرمود همیشه با وضو باش
عرض کرد میخواهم به آتش دوزخ نسوزم ---------------------------- فرمود چشم و زبان خود را ببند
عرض کرد میخواهم بدانم گناهانم به چه چیز ریخته میشوند؟ ------------ فرمود به تضرع و توبه به حال بیچارگی
عرض کرد میخواهم سنگین ترین مردم باشم --------------------------- فرمود از کسی چیزی مخواه
عرض کرد میخواهم پرده عصمتم دریده نشود -------------------------- فرمود پرده کس را ندر
عرض کرد میخواهم که گورم تنگ نباشد ------------------------------- فرمود که مداومت کن به قرائت سوره تبارک
عرض کرد میخواهم مال من بسیار شود -------------------------------- فرمود مداومت کن به قرائت سوره مبارکه واقعه هرشب
عرض کرد میخواهم فردای قیامت ایمن باشم ---------------------------- فرمود میان شام و خفتن به ذکر خدا مشغول باش
عرض کرد میخواهم خدای تعالی را در نماز حاضر یابم ------------------ فرمود در وقت ساختن وضو بسیار دقت کن
عرض کرد میخواهم از خاصان باشم ------------------------------------ فرمود در کارها راستی و درستی پیشه کن
عرض کرد میخواهم درنامه عمل من گناه نباشد همیشه خیر و خوبی باشد--- فرمودبه پدرومادرنیکی کن
عرض کرد میخواهم برای من عذاب قبر نباشد ---------------------------- فرمود جامه خود را پاک نگه دار